
در میان این همه تلاطم نامهربانی کنج عزلت می نشینم و سیرت عشق
راتفسیر می کنم.روزگاریست که نه غمش تمامی دارد و نه خوشی اش
ادامه!اما چه کنم که ساز عشق در گوش من نواخته شده و شیدایم
کرده است.پس مجبورم روز گار را با همه خوبیها و بدی هایش سپری
کنم شب تا صبح کوچه را با قدمهای ممتد طی می کنم.ذهنم مشغول
اوست.خواب به چشمانم نمی آید گویی آسمان را هم هوای گریستن است
روی گذشته بر می تابم وبه سویش می روم.دستم روی زنگ میرود. آن را
نمی فشارم با خود می گویم:عاشقی یعنی دوری.یعنی غم و اندوه.
یعنی شیدایی......و باز هم این قدمهای من است که فاصله ها را دور
و دور و دورتر می کند
همیشه در وجودمی
|